قصه درباره اسراف نکردن

یکی بود یکی نبود. یه مریم کوچولو بود که خیلی دختر خوب و مهربونی بود. همیشه کارهای خوب می­کرد اما بچه ها یه مشکلی داشت اونم این بود که خیلی اسراف می­کرد. لابد می­پرسید اسراف یعنی چی؟ الان براتون میگم:

یه روز مریم کوچولو بعد از اینکه حسابی با دوستش بازی کرده بود اومد خونه و دید مامان خوابه. مریم کوچولو رفت تو آشپزخونه و یک لیوان آب برای خودش ریخت. یک کم از آب را خورد و بقیش را می­خواست دور بریزه که تلفن زنگ زد. مریم یه سیب برداشت و یه گاز بهش زد و دوید تلفن را برداشت و بعد از صحبت با تلفن سیب را که فقط چند تا گاز زده بود کنار لیوان گذاشت . می­خواست بره بخوابه که ناگهان صدایی شنید.

-واااای کمک.....کمکم کنید .یکی به دادم برسه من نمی­خوام از بین برم.

مریم به اطراف نگاه کرد و گفت: کی بود؟ مامان که خوابه.شاید صدا از بیرون میاد برم بخوابم.

ناگهان صدای دیگه­ای بلند شد و گفت : کمک به منم کمک کنید. من نمی خوام مثل دوستام دور ریخته شم. واااای اون روزی که از درخت چیده شدم اصلا فکر نمی­کردم یه همچین بلایی سرم بیاد.

مریم تا این صداها را شنید با خودش گفت: انگار صدا داره از تو آشپزخونه میاد!!

آب به سیب گفت: تو را هم می­خواد مثل من دور بریزه؟؟

سیب گفت: بله و شروع کرد به گریه کردن.

مریم به آشپزخونه اومد و دید آب و سیب در حال صحبت کردن با هم هستند. با تعجب گفت: مگه شما می­تونید صحبت کنید؟؟!!

سیب با اخم گفت: بله می تونیم.

مریم گفت: برای چی گریه می­کنی؟

سیب گفت: تو نباید ما رو اذیت کنی.

مریم که خیلی دختر مهربونی بود گفت: من!!!! من شما رو اذیت میکنم؟؟!!! من با همه مهربونم چون می­دونم خدا مهربونی رو دوست داره.

آب گفت: اگه با همه مهربونی پس چرا داری مارو اسراف می­کنی؟ مگه نمی­دونی خدای مهربون اسراف رو دوست نداره؟

مریم گفت: چی اسراف!!!! اسراف یعنی چی؟؟

سیب گفت: یعنی همین که به من یه گاز زدی و می­خوای منو دور بندازی. تو می­دونی من نعمت خدا هستم؟ خدا جون من رو به شما داده تا کامل بخورید و با خوردن من شاد بشید من خیلی مفیدم. اما تو فقط به من یه گاز می­زنی و من رو دور می­ندازی مثل بقیه­ی دوستام. خودم دیدم یکیشون رو چند تا گاز زدی و تو سطل انداختیش.

مریم گفت: خب من دیگه دلم سیب نمی­خواست به خاطر همین تو سطل انداختمش.

آب گفت: می­دونی کشاورز مهربون چه­قدر زحمت کشیده که این سیب به دست تو رسیده؟ اگه یه کم خوردی و دیگه دلت نخواست بذارش تو یخچال و بعدا دوباره بخور. آخه اسراف کار خوبی نیست.

سیب به مریم گفت: مریم من رو دور نریز. من دوست ندارم بگندم. دوست دارم کامل خورده شم و برم توی بدنت و به بدنت نیرو بدم تا بهتر بازی کنی.

آب هم گفت: منم دوست ندارم برم تو فاضلاب. دوست دارم حالا که سالم و تمیز هستم توی بدن آدم­ها برم و تشنگی آنها را از بین ببرم. به من کمک کن اسراف نشم و دور ریخته نشم. اگه این کارو بکنی خدا هم خوشحال میشه.

مریم کمی فکر کرد و گفت: من نمی­دونستم اسراف یعنی چی؟ نمی­دونستم کار بدیه. حالا فهمیدم. شما درست می­گید من نباید نعمت خدا رو دور بریزم . من اشتباهکردم ببخشید.

سیب با خنده گفت: آفرین به تو. خدای مهربون تو قرآن گفته: کلوا واشربوا و لا تسرفوا یعنی بخورید و بنوشید ولی اسراف نکنید. اگر اسراف نکنی و نعمت­های خدا رو درست استفاده کنی خدای مهربون خیلی خوشحال میشه دختر خوب.

مریم خندید و گفت: خیالتون راحت دیگه این کار رو نمی­کنم. سیب و آب هم بسیار خوشحال شدند و شروع به خندیدن کردند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.